پدر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: خیلی دیر نکرده، الآن پیداش میشه.
مادر به طرف تلفن رفت و شماره گرفت. ابروهایش در هم رفت و دکمه تکرار شماره گیری را فشار داد. یک بار، دو بار، سه بار. از مبل کنار میز تلفن برخاست و گفت: گوشیشو جواب نمیده. یعنی چی شده؟
مرد برگشت و گفت: حتماً باز روی سکوته حواسش نیست. نگران نباش. مگه چقدر دیر کرده؟
زن گفت: یک ساعت هم بیشتره. باشگاهش ساعت ۴ تموم میشه .الآن ساعت پنج و ربعه .
شاید باز با دوستش رفته پیتزا بخوره. مرد این را گفت و خمیازهای کشید.
زن با خودش زمزمه کرد: ولی آخه چرا گوشیشو جواب نمیده؟ و یک بار دیگر دکمه تکرار شماره گیری را فشرد.
حس کردم این همان حادثهایست که انتظارش را میکشیدم. روی مبلی کنار زن نشستم و دیدم که چطور پوست لبش را میجود. چیزی را چند بار زیر لب زمزمه کرد و به طرف پنجره رفت. پرده را کنار زد و به انتهای کوچه نگاه کرد. بعد گوشی همراهش را از کنار تلفن برداشت و تماس گرفت. من صدای الوی نازک را از آن طرف خط شنیدم. مادر گفت:
سلام لیلاجان … حالت خوبه … فدات بشم … سمانه با توئه؟ … نه، نیومده … باشگاه که تموم … آهان … با هم دیگه بودید … آخه گوشیشو جواب نمیده … آره … نمی دونم … دلم شور میزنه … پس تا جلوی مترو باهاش بودی … خب … شاید … آره … مرسی عزیزم … قربونت … سلام برسون … خدافظ.
زن گوشی را گذاشت و به شوهرش گفت: دوستش میگه با هم از باشگاه اومدن…
صدای زنگ شنیده شد و زن و مرد هر دو به طرف دربازکن سر برگرداندند. اما تصویر کسی در آن قاب کوچک دیده نمیشد. مادر بلند شد و گوشی را برداشت و گفت: کیه؟ و بعد دکمه باز شدن در را فشار داد.
پدر گفت: کی بود؟
مادر گفت: سمانه بود.
پدر گفت: پس چرا قایم شده بود؟
مادر گفت: نمیدونم. انگار گریه کرده بود. و به طرف در خانه رفت، در را باز کرد و همانجا منتظر ایستاد. من پشت سر مادر ایستادم و از فراز شانهاش دیدم که در آسانسور باز شد و دختر نوجوان و لاغر اندامی با چشمهای سرخ و ورم کرده بیرون آمد. کولهپشتی نسبتاً بزرگی روی دوشش بود و کفشهای کتانی به پا داشت. همانجا درنگی کرد و به مادرش زل زد. مادر: چی شده عزیزم؟!
اما دختر سریع کفشهای کتانیاش را درآورد و از کنار مادر وارد خانه شد. کوله پشتیاش را به کناری پرتاب کرد و به اتاق صورتی رنگ دوید. محکم در را بست و من و پدر و مادر صدای دو بار چرخیدن کلید در اتاق او را شنیدیم. بعد صدای انفجار بغض او به گوش رسید. با هق هق گریهای که من واقعاً از دختری با آن قد و قواره انتظار نداشتم.
پدر همانجا جلوی کاناپه ایستاده بود و مبهوت به مادر نگاه میکرد. پرسید: چادرش سرش نبود؟
مادر گفت: نه! و با گامهای سریع به طرف در اتاق دختر رفت و چند بار در زد: سمانه جان. مامان چی شده عزیزم؟ سمانه. سمانه درو باز کن مامان.
اما صدای گریه شدیدتر شد و بعد طوری مبهم شد که فهمیدم حتماً دختر سرش را توی بالشش فروبرده است. قضیه برایم جالب بود اما واقعاً فکر نمیکردم قرار است داستان حول یک دختر دبیرستانی شکل بگیرد و بیشتر انتظار داشتم داستانی دربارهٔ مرد یا زن باشد. آن هم چیزی که این طور این دختر را آزرده کرده بود. ترس برم داشت. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟!
پدر به طرف مادر آمد و گفت: یه دقه صبر کن آروم شه.
مادر گفت: یعنی چی کارش کردن؟ تا حالا این طوری نکرده بود.
پدر گفت: آروم باش. خودش میاد بیرون میگه .
مادر کوله پشتی دختر را دید که وسط پذیرایی افتاده بود. رفت و زیپش را باز کرد و چادر سیاهی را بیرون کشید. چادر را میان دو دستش تا جایی که میتوانست گشود .
ناگهان در کنارهٔ پایین چادر یک پارگی بزرگ به اندازهٔ لاستیک یک ماشین پدیدار شد. یک جور پارگی خاص با حاشیهٔ دندانه دندانهٔ ریز. انگار یک کروکودیل با ردیف دندانهای تیز و کوچکش آن را گاز گرفته باشد و با یک فشار ناگهانی قسمتی از آن را کنده باشد.
مادر جیغ کوتاهی کشید، دستهایش بی رمق شد و چادر را پایین آورد. بعد طوری به صورت خودش زد که جای چهار انگشتش روی صورتش باقی ماند. پدر گفت: اِ اِ اِ … این چرا این جوری شده؟
مادر گفت: یا امام رضا چکارش کردن؟ و به طرف اتاق دختر رفت و چند بار محکم به در کوبید و داد زد: سمانه تو رو خدا درو باز کن ببینم چی شده؟ تو رو خدا مامان. مردم از ترس. اما تنها صدای گریهٔ خفهٔ سمانه به گوش میرسید .
حسابی جا خورده بودم و هیچ حدسی نمی توانستم بزنم. پدر یک بار دیگر چادر را از روی زمین برداشت و باز کرد. قسمتی از حاشیهٔ پارگی کاملا ریش ریش شده بود و قسمتی از آن آویزان بود. پدر باز گفت: : اِ اِ اِ … یعنی چی؟! و قسمتهای دیگر چادر را وارسی کرد. اما فقط همان یک پارگی وجود داشت.
من کاملا گیج شده بودم و هیچ حدسی نمیتوانستم بزنم. چیزهایی به ذهنم رسید که از فکر کردن بهشان وحشت میکردم.
مادر چند بار دیگر به در کوبید اما فقط همان صدای گریهٔ مبهم از داخل اتاق به گوش میرسید. بعد پشت در اتاق نشست و آرام شروع کرد به گریه کردن. پدر رفت و زیر بغل مادر را گرفت و او را روی کاناپه نشاند. بعد خودش چند بار در زد و بلند و با طمانینه گفت: سمانه جان. بابایی چی شده مگه؟ بیا درو باز کن عزیزم. ببین چقدر داری ما رو میترسونی.
بعید میدانستم سمانه اصلا صدای پدرش را بشنود. پدر برگشت و روی کاناپه نشست و به مادر گفت: بذار آروم شه خودش میاد بیرون.
مادر دوباره به سراغ چادر مشکی رفت و با چشمهای خیس پارگی آن را نگاه کرد و بعد دوباره روی کاناپه نشست و آرام شروع کرد به گریه کردن.
خب من دیگر نمیتوانستم بیش از این صبر کنم. زمان را نگاه داشتم و بعد آن را به عقب برگرداندم.
اشکهای از روی گونهٔ مادر به چشمان سرخش برگشتند. پدر از روی کاناپه برخاست و عقب عقب به سمت در اتاق سمانه رفت و چیزی گفت و بعد همان طور عقب عقب به سمت کاناپه برگشت و زیر بغل مادر را گرفت و با هم عقب عقب به سمت در برگشتند. صدای گریه از گوشه و کنار خانه جمع میشد و به سمت در بسته برمیگشت و خلاصه همه چیز آن قدر برگشت تا این که در اتاق صورتی باز شد و سمانه با گامهای بلند برعکس بیرون پرید. کوله پشتیاش از روی زمین بلند شد و چسبید به دستش و چند قدم عقبتر از کنار مادر گذشت و پایش را از خانه بیرون گذاشت. پاهایش با چالاکی توی کفشهای کتانی فرو رفتند. من همان لحظه از خانه بیرون رفتم و وقتی سمانه داشت عقب عقب وارد آسانسور میشد با او وارد آسانسور شدم.
همان طور که آسانسور پایین میرفت او در آینه به چشم های سرخ و پف کردهٔ خودش نگاه میکرد. رسیدیم طبقه همکف و از آپارتمان بیرون رفتیم. در کوچه سرش پایین بود و چنان با سرعت به عقب گام برمی داشت که من از او جا میماندم. یک دستمال کاغذی از جوی آب بیرون پرید و چسبید به دستش و رفت به سمت بینیاش. فریاد بلند یکی از بچههای کوچه به دهانش برگشت و او شادی کنان به عقب پرید. یک توپ پلاستیکی به سرعت از میان دو آجر گذشت و به پای او چسبید .
سمانه سر خیابان سوار یک تاکسی شد که مسافر دیگری نداشت، البته اگر خودم را حساب نکنم. ماشینها در خیابان دنده عقب حرکت میکردند و این ماشین سریعتر از همه حرکت میکرد. صدایی شنیدم که داشت به سمت کوله پشتی سمانه برمی گشت. اما سمانه اصلا حرکتی برای جواب دادن موبایلش انجام نداد. من بیرون را نگاه میکردم. پرندههایی که مخالف جهت همیشگی پرواز میکردند. راننده همان طور عقب عقب رفت تا به چهار راهی رسید و به همراه تعدادی ماشین دیگر پشت چراغ قرمز توقف کرد. برایم جالب بود که به عقب برویم یا به جلو، باید منتظر سبز شدن چراغ بایستیم. در آن فرصت که تایمر داشت شمارهها را افزایش میداد من پیرمردی را دیدم که در تاکسی کنار ما چرت میزد. اگر میدانست زمان دارد به کدام طرف حرکت میکند از آن تاکسی پیاده میشد و یقهٔ من را میچسبید و التماس میکرد این داستان را همین طور ادامه بدهم.
عدد تایمر به پنجاه رسید و چراغ زرد و سپس سبز شد. ماشینها عقب عقب رفتند. من سرم را برگردانده بودم و از شیشهٔ عقب خیابان را نگاه میکردم و نمیدانستم کی میرسیم.
چند تا خیابان دیگر را با سرعت رد کردیم و بالاخره جلوی یک ایستگاه مترو توقف کردیم. سمانه به نفس نفس افتاد. هیجان زده چیزی را به راننده گفت و بعد در را باز کرد و پیاده شد. آن جا یک دستمال کاغذی دیگر از جوی پهن آب بیرون پرید و به دست او و بعد به چشمش چسبید. با گامهای بلند عقب عقب به طرف ورودی ایستگاه مترو دوید و بین جمعیتی که پلهها را برعکس پایین میرفتند وارد شد. سرش را پایین انداخته بود و به هیچ کس نگاه نمی کرد. وقتی انبوه آدمها با گامهایی به عقب از گیت رد میشدند مأمور گیت به چشمهای سرخ او نگاه کرد. سمانه همان طور برعکس رفت و اندکی بعد از توقف یک قطار و باز شدن درهای آن با عجله سوار آخرین کوپه شد. من هم با او سوار شدم و دیدم که زنها چطور نگاهش میکنند اما او دستمال کاغذی خیسش را در مشت میفشرد و سعی میکرد جلوی اشکهایش را بگیرد.
چند ایستگاه عقبتر سمانه از قطار پیاده شد و با گامهای برعکس و بلند به طرف گوشهٔ ایستگاه رفت و روی آخرین صندلی نشست و کوله پشتیاش را روی پایش گذاشت. من هم خسته از این ماراتن غیرمعمول کنارش روی یک صندلی نشستم و منتظر شدم ببینم چه میشود.
چند قطار عقب عقب آمدند و مسافرانی با گامهای برعکس سوار و پیاده شدند اما سمانه از جایش تکان نمیخورد.
چند قطار دیگر هم به همان منوال آمدند و رفتند اما سمانه سرش را پایین انداخته بود و شدیدتر از پیش گریه میکرد. سر در نمیآوردم .
شاید یک ساعت تمام همین طور گذشت. من به هر کسی که آن جا بود دقیق میشدم اما به هیچ کس نمیخورد بخواهد بلایی سر سمانه بیاورد. دوست داشتم زیپ کوله پشتیاش را باز کنم و یک بار دیگر پارگی چادرش را ببینم. با خودم فکر کردم شاید کار یکی از هم باشگاهیهایش است. اما نمیدانستم او کی میخواهد از جایش بلند شود و به باشگاه برگردد.
دو تا پسر با موهای سیخ سیخ عقب عقب به او نزدیک شدند. از جایم پریدم و گفتم حتما کار خودشان است. همین طور به او نزدیک و نزدیک تر شدند و بی آن که چیزی بگویند به او نگاه کردند و دور زدند و به آن سر ایستگاه رفتند. اما سمانه با چشمهای سرخ ترسخورده نگاهشان میکرد.
کاملاً گیج شده بودم. نفسهایش تند و تندتر شد و یکهو گریه اش قطع شد و صورتش پر از وحشت شد. من خوب اطراف را میپاییدم. یک قطار دیگر برگشت و در ایستگاه توقف کرد. آدمها عقب عقب پیاده و سوار شدند. یک پیرزن با قدمهای سنگین برعکس تا نزدیک سمانه آمد و روی صندلی کنار او نشست. نگاه پیرزن پر از دلسوزی بود. چیزهایی به سمانه میگفت ولی انگار او چیزی نمی شنید. پیرزن بلند شد ورفت و آن طرفتر ایستاد .
کم کم احساس کردم بعضی آدمها دارند به سمانه نگاه میکنند. یک مرد سمانه را با اشاره به یک مرد دیگر نشان داد. چند زن از صندلیهای کنارش سرشان را خم کردند و به او نگاه کردند. سه چهار تا پسر خندیدند و او را نگاه کردند. هر چه میگذشت آدمهای بیشتری به او نگاه میکردند. چهرهٔ سمانه مثل چهرهٔ کسی بود که فاجعهای را به چشم دیده باشد. دیگر قابل تحمل نبود. صدای خندههایی به گوش میرسید. نگاهها هر لحظه بیشتر به او دوخته میشد و بعضیها میخندیدند. انگار سیاهچالهای در گذشته داشت زمان را میمکید.
نفسهای سمانه به شماره افتاد و ناگهان او زیپ کوله پشتیاش را باز کرد و چادرش را بیرون کشید. از روی صندلی برخاست و با گامهای بلند به عقب دوید. من که جا خورده بودم چند قدم از او عقب ماندم. مردم با نگاهشان او را مشایعت میکردند. همان طور دوید تا پای آن پله برقی خاموش.
صدای خندههایی که در محوطه پیچیده بود به دهان ها بازگشت. بعد صدای بلند آژیر از سراسر محیط جمع شد و در پله برقی فرورفت. چراغ چشمک زن کنار پله برقی مدام روشن و خاموش میشد. سمانه مبهوت به مردم نگاه کرد. چادر که در دستهایش مچاله شده بود باز شد. گوشهٔ پارهٔ آن به طرف پله برقی کشیده شد و زیر دندانهای پله برقی فرو رفت. سمانه داشت چادرش را میکشید. صدای جیغ او به دهانش بازگشت. پله برقی راه افتاد .
مردی روی زمین نشست و فحشی که فریاد زده بود به دهان خودش بازگشت بعد با یک پا روی زمین کشیده شد و پای دیگرش به چادر سمانه گره خورد. برگشت و سر پا، دو پله بالاتر از سمانه ایستاد.
یکی دو پلهٔ دیگر از زیرِ زمین زاییده شد و چادر سمانه صحیح و سالم از زیر دندان های پله برقی بیرون آمد.
…..
…..
…..
من زمان را نگه داشتم. یک نفس عمیق کشیدم و بیرون دادم .
…..
…..
…..
برگشتم و تمام آدمهای اطرافم را نگاه کردم. میخواستم حدس بزنم خندهها به کدام دهان ها بازگشتهاند. با تمام وجودم میخواستم حدس بزنم خندهها به کدام دهان ها بازگشتهاند. اما خب.
از ایستگاه مترو زدم بیرون و زمان را به حال طبیعی برگرداندم. نمیدانستم کجای تهران هستم. همین طور بیهدف در پیادهرو قدم میزدم. با خودم فکر کردم آخر داستانم بنویسم سمانه تا آخر عمرش پایش را توی مترو نگذاشت. بعد گفتم نه، مینویسم تا یک ماه سوار مترو نشد ولی بعد از آن به بعضی چهرهها خیلی دقیق میشد.
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطلب ,
داستانهاي مختلف ,
داستانهاي عشقي ,
داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز ,
,
:: برچسبها:
داستان ,
یک داستان زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 1348
|
امتیاز مطلب : 439
|
تعداد امتیازدهندگان : 153
|
مجموع امتیاز : 153